۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

جشن حنابندان


جبهه را ترک میکنم . اما دلم آنجا مانده است . من آمدم ، ولی دلم نیامد. یعنی دلش نیامد که بیاید . حق دارد . اگر شما هم جای او بودید می ماندید.آنجا فرصتی بود تا مهمان دلمان باشیم.
یاد همه چیز بخیر . آن سخره های ستبر و قله های بلند ، آنجا که دستمان به ابرها میخورد. آن برف و باران ، آن رطوبت مطبوع ، چه حال و هوایی ! چه شور و نشاطی.
عالم جبه عالم عجیبی است . به راحتی نمشود از آن دل کند .
مراسم بچه های آین دیار صداقت است و یکرنگی و اسلامشان نیز اسلام ناب محمدی (ص) ، بی جهت نیست که هر کس پا به این خطه میگذارد نمک گیر میشود.


این کتاب هم تمام شد ، و بر من بسی سنگین تر .
یک قدم به خدا نزدیک شدم و فهمیدم که شهدا با دوستان و آشنایان خود به چه صورت برخورد میکردند ، چطور رفتا رمیکردند ، اعمال آنها چه بود ، عبادت آنها چه بود ، حتی شوخی های آنها چطور بود ، و من امروز از سیره و روش آنها اطلاع پیدا کردم . باید موظب باشم.
چون حجت برایم تمام شده است ، به خدا گفتم که نمونه ای بیار که مثل ما باشند نه مانند معصومین و این ها را نشانمان داد و فهمان که مواظب باش بعد از کتاب کارت سخت است و.....
ابتدای کتاب بقدری زیبا از شهدا بیان شده بود که انسان را به همان جا میبرد .خواندن این کتاب را از دست ندهید...

خیلی کتاب خوبی بود ، خداوند ان شالله نویسنده این کتاب را جزو یاران خاص حضرت صاحب الزمان بگرداند. " ان شالله"
نمی دانم.............

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر